۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

We live in a beautiful world

یه روز ابری تو هند ، دارم عدس پلو می پزم ، چت بیکر گوش می کنم و یه دستور غذای کردی رو از بلاگ یه الجزیره ای /آمریکایی میخونم . 

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

مادربزرگم یه داستان تعریف می‌کرد که یه دفعه یکی تو جالیز بوده براش سوال می‌شه که چرا خربزه بوته داره و رو درخت نیست ، بعد می‌ره زیر درخت گردو یه چرت بخوابه ،  گردو میوفته رو کله اش و با درد از خب می‌پره ، بعد این شعر معروف رو می‌گه که : درخت گردُوان به این بلندی ، درخت خربزه الله و اکبر ، و میفهمه که هرچیز حکمتی داره و قدرت خدا اگه خربزه رو درخت بود و میوفتاد رو سرش مرده بود . حالا خدا انگار طرف های هند خیلی به فکر نبوده ، اون از درخت نارگیل که به اون بلندی هست و جدی جدی سالانه خیلی‌ها همچین که بیخبر دارن از زیر درخت رد میشن نارگیل می‌خوره تو سرشون و می‌میرن ، از طرفی یه میوه ی دیگه اینجا هست اسمش جک فروت هست ، میوه که خود خربزه است اندازه اش ، درختش  الله و اکبر هم نیست به همون بلندی درخت گردو هست .  یادم باشه اینبار که میرم خونه به مادربزرگم بگم .

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

داره بارون میاد اینجا ، dark and slow به قول پینک فلوید ، ساعت یک و نیم شبه و همه جا ساکت ساکته . کم پیش میاد اینجوری بارون بیاد ، اینجا معمولن هوا یهو تاریک میشه ، باد و رعد و برق و بعد بارون تند با دونه های خیلی درشت ، جوری که بارون که شروع میشه اگه تو خیابونی باید بری زیر یه سایبون تا بارون بند بیاد ، من این تصویر آدم های بی ربطی که کنار هم زیر سایبون منتظر وایمیسن رو خیلی دوست دارم . همشون خیلی خونسرد زیردرخت ، جلوی در مغازه یا هرجای دیگه ای منتظر خیره میشن به بارون ، خوشم میاد که اینجا هیچ کس عجله نداره . یه دفعه بیست دقیقه کنار دو تا سیگاری تیر و یه کباب فروش سیار و چرخ کبابی اش وایسادم تا بارون بند بیاد ، شانسی که آوردم هم بوی سیگار رو دوست دارم هم بوی کباب این کبابی ها رو ، اونم تو هوای بارونی خیس . 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه


تابستونه ، بچه ها توی کوچه بازی می‌کنند و از دور صدای دیلنگ دیلینگ زنگ بستنی‌فروش میاد که یه گاری دوچرخه‌ای صورتی داره با یه چتر بالای سرش .
یهو رعد ، برق می‌زنه و آسمون تیره میشه و بارون می‌گیره ... نیم ساعت بعد بارون بند اومده و بچه ها برگشتن سر بازیشون ، بستنی‌فروش با چتر صورتی و صدای زنگش می‌پیچه توی کوچه .

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صبح باید دو تا بسته رو می‌بردم پستخونه ، اینجا پست به آدم جعبه نمیده ، باید کارتون بگیری از یه جایی و کاغذ پیچش کنی ، با هزار بدبختی جعبه‌ها رو کادو کردم و رفتم پستخونه ، اونجا بهم گفتن اینجوری دیگه قبول نمی‌کنن ، باید برم روش رو پارچه بکشم ، پس باید برم خیاطی . الان من باید قاطی کنم و عصبانی بشم اما بعد از سه سال زندگی تو اینجا ، درحالی که ریز ریز می‌خندیدم جعبه ها رو بغل کردم رفتم خیاطی ، خیاطی یه مغازه‌ی کوچیک هست نزدیک خونه ام ، یه چارپایه ی چوبی زد برام توی پیاده‌رو و شروع کرد برا جعبه‌ها لباس دوختن ، منم نشستم به تماشا . بعد هم روی بسته‌ها با ماژیک آدرس رو نوشتم و درحالی که هم توی دلم می خندیدم و هم دلم برای گیرنده می‌سوخت که همچین بسته‌های عجیبی که انگار از دهه‌ی چهل فرستاده شده‌ان رو قراره تحویل بگیره ، بسته‌ها رو به آقای کارمند اداره‌ی پست دادم که فکر کرد من خارجی‌ام و خیلی احترامم رو گذاشت ،  اما از اونجایی که چند ماه پیش که از اول فهمیده بود ایرانی هستم باهام خیلی بدرفتاری کرده بود منم خیلی با کینه و جدی رفتار کردم که ظاهرن فکر کرد خارجی باکلاسی هستم و بیشتر هم احترام گذاشت و آخر هم باهام دست داد ، دفعه ی قبل اونقدر بی‌ادب بود که این بار با تعجب  باهاش دست دادم ، اگه واکنش‌هام سریع بود و انقدر همیشه گیج نبودم حتمن دستش رو می‌پیچوندم . 

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

                  
دیروز برا یه کاری از خونه اومدم بیرون ، دیدم قبض اینترنت پشت درئه ، گفتم خب میرم قبض رو هم میدم دیگه ، هول هولی کارآمو کردم وسطش هم قبض رو دادم و اومدم خونه ، نشد به خوبی از فضای اداره ی تلفن استفاده کنم . بقیه هم نسلان من احتمالن همون اینترنتی قبض رو میدن ، من ولی حساب اینترنتی ام بسته شده ، چون ازش استفاده نمیکنم ، خرید های اینترنتی ام رو هم با پرداخت دم در تحویل میگیرم ، میترسم از خرید اینترنتی ، میترسم یکی حسابم رو خالی کنه . اینه که برا قبض اینترنت هم میرم وایمیسم تو صف کنار پیرمردها . این شرکت تلفنی که میرم نمونه ی کامل یه اداره ی دولتی هندی هست . مدارک و پوشه ها رو تلنبار کردن هرجا که دستشون رسیده و چیزی نمونده همه رو سرشون آوار بشه . صندلی ها کهنه و میز ها مال عهد دقیانوس . اتاق های اداره بی اغراق بوی گنجه و مادربزرگ ها رو میده ، احتمالن بخاطر نفتالین . من از اونجایی که از این بوی کهنگی خوشم میاد با کیف از اینجا دیدار میکنم ، اما خدا نکنه که کار آدم توی همچین جهنمی گیر بیفته ، مرگش حتمی هست . 
*عکس یه کم اغراق شده است ، اما تصویر خوبی را ارائه می کند 

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

اینجا مردم اعصاب آهنی دارن ، طرف صبح راه میوفته با یه زنگوله دستفروشی میکنه ، یکی دیگه با بوق میاد یه مراسمی داره ،  صبحی یکی سوت میزد نمیدونم چه غلطی میکرد تو کوچه ها ، هرکی هیچکدوم از اینا رو نداشته باشه هوار میکشه ، دنده عقب همه ی ماشین ها ملودی یه آهنگه ، گاهی آهنگ های پرطرفدار فیلم ها مثلن . پسر همسایه صدای آهنگش رو ساعت هشت صبح میبره تا ته ، زن همسایه ساعت شش صبح با تلفن حرف میزنه ، سگ همسایه که هیچوقت نمیبرنش بیرون صبح تا شب پارس میکنه ، همه ی ماشین ها فقط بلدن بوق بزنن ، اولین چیزی که آدم وقتی میاد اینجا باهاش روبرو میشه نوشته ی پشت اغلب کامیون هاست که میگه بوق بزنید اوکی هست ، بلافاصله هم براش توضیح داده میشه که مردم همین جوری انگلیسی ها رو کلافه کردن و بیرونشون کردن با بوق زدن ، ولی من میگم انگلیسی ها بعد این همه سال زندگی تو اینجا دیگه باید عادت کرده باشن .

پی نوشت : توی کوچه یه خونه ی جدید ساخته شده ، صاحب خونه که اسباب کشی کرد توی خونه ، صبح ساعت شش طبل و سنج و بوق آوردن و به مدت نیم ساعت سر وصدا کردن و جشن گرفتن 

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

ساعت دو یا سه شب ، یه مشت پرنده شروع میکنن به آواز خوندن . یه جوری آواز میخونند انگار سحر هست ، درحالی که تو عمق شب در حال دست و پا زدنیم . من پرنده ها رو دوست دارم ، همین الانش هم یه کلاغ و هفت تا درنای کاغذی دارن تو خونه ام زندگی میکنن ، اما از این پرنده ها با تمام وجود متنفرم متنفرم متنفرم .