۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

یکی افتاده بود کف زمین ، مثل اینایی که از یه برج بلند افتادن و ولو شدن کف خیابون . یه دستش مونده بود زیر تنه اش و یه دست دیگش انگشتش جمع شده بود . پاهاش پیچ خورده بودن و چشماش بسته بود .
من دیدمش وحشت کردم . اولین کاری که کردم سرمو کردم بالا تا برج کذایی رو ببینم ، هرچند طرف زخمی پخمی هم نبود اصلآ ، بعد گشتم دنبال آدم هایی که باید اینجور وقت ها بیان دور طرف جم شن . که هیچ کس به هیچ جاش هم نبود همچین صحنه ای وسط خیابون شکل گرفته . وقتی من حواسم به آدم ها و برج و فلان بود مرده تکون خورد ، پاهاشو صاف کرد ، دستشو از زیر تنش در آورد و ستون تنش کرد و پا شد .
راهش رو کشید رفت .