۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

اینجا مردم اعصاب آهنی دارن ، طرف صبح راه میوفته با یه زنگوله دستفروشی میکنه ، یکی دیگه با بوق میاد یه مراسمی داره ،  صبحی یکی سوت میزد نمیدونم چه غلطی میکرد تو کوچه ها ، هرکی هیچکدوم از اینا رو نداشته باشه هوار میکشه ، دنده عقب همه ی ماشین ها ملودی یه آهنگه ، گاهی آهنگ های پرطرفدار فیلم ها مثلن . پسر همسایه صدای آهنگش رو ساعت هشت صبح میبره تا ته ، زن همسایه ساعت شش صبح با تلفن حرف میزنه ، سگ همسایه که هیچوقت نمیبرنش بیرون صبح تا شب پارس میکنه ، همه ی ماشین ها فقط بلدن بوق بزنن ، اولین چیزی که آدم وقتی میاد اینجا باهاش روبرو میشه نوشته ی پشت اغلب کامیون هاست که میگه بوق بزنید اوکی هست ، بلافاصله هم براش توضیح داده میشه که مردم همین جوری انگلیسی ها رو کلافه کردن و بیرونشون کردن با بوق زدن ، ولی من میگم انگلیسی ها بعد این همه سال زندگی تو اینجا دیگه باید عادت کرده باشن .

پی نوشت : توی کوچه یه خونه ی جدید ساخته شده ، صاحب خونه که اسباب کشی کرد توی خونه ، صبح ساعت شش طبل و سنج و بوق آوردن و به مدت نیم ساعت سر وصدا کردن و جشن گرفتن 

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

ساعت دو یا سه شب ، یه مشت پرنده شروع میکنن به آواز خوندن . یه جوری آواز میخونند انگار سحر هست ، درحالی که تو عمق شب در حال دست و پا زدنیم . من پرنده ها رو دوست دارم ، همین الانش هم یه کلاغ و هفت تا درنای کاغذی دارن تو خونه ام زندگی میکنن ، اما از این پرنده ها با تمام وجود متنفرم متنفرم متنفرم .