۱۴۰۱ آذر ۲۵, جمعه

از روی پله‌های اون ساختمون توی هند بلند شدم و نشستم توی کانادا، طبقه‌ی هفدهم. داره خیلی شدید برف میاد. اگر بارون بود داشت جرجر می‌بارید. ماشین برف‌روبی رو نگاه میکنم که داره خیابونهای جلوی خونه رو تمیز می‌کنه. تا یه خیابون رو تموم میکنه خیابون قبلی کامل سفید شده. برف‌ها رو جمع میکنه و سنگین و غژ غژ کنان می‌ره از کادر پنجره خارج می‌شه و وقتی بر می‌گرده خالی‌ئه، سبکه،امبرهای خرچنگی‌اش رو بلند کرده و چراغاش می‌درخشن.
یه اتوبوس دو طبقه رد می‌شه. تمام پاییز قشنگ اینجا دنبال اتوبوس دو طبقه دویدم. مزرعه‌های ذرت، غازهای رها. ولی الان دیگه طبقه مهم نیست، وقتی صبح می‌رم و وقتی بر‌میگردم همه‌ جا تاریکه. دو طبقه تو این هوا، راننده‌ی خفنی می‌خواد.
خیابون سه‌بانده‌ی روبرو رو سه تا برف روب همزمان پاک کردن. 
همه‌ی آسمون تا زمین توی یه مه سفیده.


۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

امروز نشسته بودم رو پله های یه ساختمون رو به یه خیابون پر رفت و آمد و مردم رو نگاه میکردم . یه گاری چوبی پایین پله ها داشت برنجک و آجیل تند می فروخت . بغل دستیش تند تند تکه های مربعی از روزنامه پاره میکرد و با یه تکه برگ موز می ذاشت روی صندوق کوچیک کنار دستش. مرد فروشنده برشون میداشت با مهارت قیف درست میکرد و برنجک ها رو میریخت توشون و با یه قاشق میداد دست مردم . خوابم می اومد و خواب آلود نگاهشون کردم ، مثل وقتی تازه اومده بودم با کنجکاوی . مردم ، مردها ، زن ها و بچه ها . چقدر دوست داشتم اینجا رو . همیشه تازه واردی . همیشه عجیبن . همیشه .

۱۳۹۴ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

یه معبد توی راه مرکز بهداشتی که یه ماه توش باید کار کنم هست که در و دیوارش پر از مجسمه ی خداهای هندی و خدمتکارهاشون هست . موش غول آسا و فیل/آدم و میمون/آدم و این چیزها که دیگه عادی هست ولی گوشه ی یکی از دیوارها یه اسب داره سه تار میزنه و من هروقت میبینمش حالت عجیب این آهنگه یادم میاد .
هند چه جای چت خوبی برای زندگی هست .

۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

تو چشم های رهگذرها نگاه میکنم و لبخند میزنم . مردم اینجا مهربون ان . نه نفر از ده نفر لبخندم رو با مهربونی جواب میدن . میرم نزدیک و می پرسم مشکل دندون دارن ؟ اگه بگن آره ازشون میخوام دهنشون رو باز کنن و دندوناشون رو چک میکنم . امروز شاید بیشتراز سی چهل تا دهن رو چک کردم . بچه ها میریزن دورمون . دندونهای شیری خرابشون رو نشون میدن و میگن که درد دارن . با زبون بی زبونی دلداری شون میدم که می افته و دندون خوب در میاد . آستینم رو میکشن و دهن هاشون رو مثل جوجه کلاغ ها  باز میکنن و داد میزنن . دنبال مریض بزرگسال هستیم برا امتحان . نیست . کم کم غروب میشه . مردم کنار خیابون و در خونه هاشون آتیش کردن . قابلمه های سیاه دود گرفته روی آتیش . یکی نشسته با شال پشمی دورش و توی تابه ای که روی آتیش میچرخونه بادوم زمینی برشته میکنه . بوی دود میاد و غذا . بچه ها و سگ ها می دون و زن ها نشستن کنار هم حرف میزنن و یا ایستادن توی صف آب و شوخی میکنن . مردها دم چای فروشی های کوچیک چای میخورن و سیگارهای دست پیچ میکشن . به چشم های مردها نگاه نمیکنم . اون وظیفه محول به پسرهاست . مردم مهربون هم می تونن ترسناک باشن . فردا برمیگردیم تا دوباره بگردیم . 

۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

امروز یکی از بچه ها رو گم کردم . صبح که پیداش کردیم لباس زرد پوشیده بود نشسته بود با مامانش توی مغازه ی کوچیکشون قرآن میخوند . توی پیشخون شیشه ای دم در مغازه شون بیسکوییت و چیپس و  بچه گربه داشتن . ظهر که با دو تا بچه ی دیگه برشون گردوندیم پیاده شدن و دویدن توی کوچه . دوتا بچه ی اولی رو بستنی به  دست ته کوچه پیدا کردم ولی از بچه ی پیرهن زرده خبری نبود .هیچوقت درست درمون تحویل شون نمیدیم . تو نزدیکی محلی که پیدا شدن خودشون محو میشن .