۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

دیروز رفتم گواهینامه رانندگی بگیرم ، امتحان توی یه زمین خیابون کشی صاف بود و با یه مشت بوته ، آفتاب داغ بود و دو ساعت و نیم ایستادن اونجا ، بی حتا یه درخت که زیرش وایسم باعث شده که دستا و گردنم بسوزه و الان با یه جزغاله ی واقعی طرفید ....اونجا که با یه پنجاه نفر دیگه وایساده بودم ، یه یارو با یه جور چرخ دستی سبز چوبی ، مثل این چرخ دستی هایی که تو شهر سینمایی غزالی هست و تو فیلم های دوره رضا شاه نشونشون میدن و روش لبو میفروشن ، اومد و شروع کرد آب پرتقال فروخت که توی شیشه های کهنه ی لب پر شده ی سبزی بود که درشون هم حتا شیشه بود ومیکوبیدشون به لبه ی چرخ دستی اش که بشکنن و یه جور بخار دود مانند سرد هم ازشون میزد بیرون ، بعد آب پرتقال رو میریخت تو لیوان های شیشه ای و می داد به مردم که قورت قورت سر میکشیدنش.

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

یه خیابون پیچ دار هست نزدیک دانشگام ، با درخت های بزرگ پر سایه .چند روز پیش یه گروه پنج شش نفری داشتن وسطش راه میرفتن ، مثه دسته موسیقی ارتش بودن ، با همون شیپور های طلایی بزرگ و طبل و بساط ، لباس هاشون هم مثه فرم ارتش ، با سردوش و یراق و غیره ، میتونستن دسته موسیقی یه مدرسه آنچنانی هم باشن ، مثل اینایی که تو فیلم های آمریکایی میبینیم ، فقط یه فرق داشتن ، قیافه هاشون خسته و کثیف بود و یقه هاشون باز ، دمپایی پاشون بود و شیپورهاشون قُر خورده و کهنه بود .