۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

اومدم خونه ی جدید ، اینجا یه جورایی به دانشگاه نزدیک تره ، صبحا پیاده میرم دانشگاه و عصر برمیگردم ،  یه کوچه سر راهم به دانشگاه هست که خونه هاش به هم نزدیک ان ، پر از درخته ، پر از تراس های باریک ، که میبینی مادری نشسته و داره به بچه اش غذا میده ، یا پیرمردی ساکت نشسته کوچه رو نگاه میکنه ، گاهی از نرده ی تراس طنابی آویزون شده که سرش یه زنبیل یا کیسه است ، برا این که اینجا مردم خیلی دست فروشی میکنند ، با گاری تو کوچه ها راه میرن و تنقلات ، میوه یا سبزیجات میفروشن ، خیلی هم مشتری دارن ، اینجوری کسی که طبقه ی بالا هست لازم نیست هر دفعه که دست فروش میاد توی کوچه  بیاد پایین،از تراس گاری دست فروش رو میبینه ، پول رو توی زنبیلش میفرسته  پایین و دست فروش هم میوه یا هر چیز دیگه رو میزاره توی سبد .  اگه توی فیلم های هندی دیده  باشید ، اینها خیلی حلقه ی گل یا از این چیز ها دارن ، گل های سفید یا نارنجی که با سوزن و نخ به هم وصل شدن ، این گل ها رو هم معمولن یه زن صبح های زود میاره و میفروشه ، زن ها میخرن و میزنن به موهاشون ، هندوها هم میخرن تا بذارن پای خدا های کوچکی که توی خونه دارن و هر روز جلوش عود روشن میکنند. هندوها هر روز عصر در خونه هاشون رو میشورن و با پودر سنگ شکل های پیچ در پیچ عجیب میکشن ، تفریح ام نگاه کردن به این شکل هاست که هر روز عوض میشن ، سه تا ماهی که سر هاشون به هم چسبیده ، چهار تا لاله که ساقه هاشون شمع شده ، مثل شکل های کوچکی ان که اگه آدم بهشون خیره بشه هیپنوتیزم میشه ، معمولن هم زن هایی که توی خونه ها به عنوان خدمتکار کار میکنن میکشن این هارو ، خوشم میاد که یهو تو چیزای به این کوچکی آدم یادش میفته که اینجا یه جای خیلی دور عجیبه . جالبه چون اومدم نزدیک دانشگاه خیلی همکلاسی هام رو توی کوچه میبینم ، در واقع نمیبینم، اول صداشون رو میشنوم که بهم سلام میکنن ، چون سرم معمولن تو هواست ، نارگیل های سر درخت ها رو نگاه میکنم ، یا برگهای درخت ها رو که الان همزمان چهار فصل رو تو درخت های مختلف میشه دید . خلاصه با این تفاسیر هیچ وقت به جلوم نگاه نمیکنم ، اینه که معمولن همکلاسی مذکور رو نمیبینم ، چند روز پیش یکی میگفت که مثل بچه ها راه میرم ، حواسم نیست ، یواش راه میرم و با خوشحالی دائم به دور و برم نگاه میکنم  ، طبعن  ما را از این توصیف بسیار خوش آمد .