۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

پشه ها اینجا امپراتوری دارن،شب ها منو به معنی واقعی کلمه میجوئن ، بر سرم منت میذارن که قورتم نمیدن .
امروز عصر در یه مغازه ی خنزر پنزر فروشی ایستاده بودم . خودم رو زده بودم به گیجی که برای یه خارجی طبیعی هست و مغازه داره بهم فرفره های چوبیش رو روی زمین نشون میداد . اسباب بازی هاش همه چوبی بودن ، یویو، جغجغه ، قطار و ماشین . مثه اسباب بازی بچه های جنگ جهانی دوم .
کلن شغل اصلی بچه های اینجا بادبادک هوا کردنه ، بادبادک کاغذی .
عصری دلم خواست یه بچه داشتم که براش فرفره میخریدم . خودم به قدر کافی فرفره چرخوندم تو بچگی .

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

اینجا پارچه فروشیه ، بله آقا ، مردم این رنگی لباس میپوشن اینجا.

Harakiri

صبح ها چیزها ی عجیبی میبینم .
یک کرم سیاه بزرگ ، مثل زالو ، که داشت میرفت وسط خیابون .
تا له بشه احمق.

چیکو

هیجان انگیزترین چیز دیروز چیکو بود،یه میوه است ।زشته . از کالج که اومدم دیدم چند تا سیب زمینی شسته تو سبد هست که به نظرم هنوز گلی میومدن . بعد فهمیدم خدا کرم کارامل درست کرده گذاشته سر شاخه ، قیافش رو هم زشت کرده ، لابد برا اینکه بیاندیشیم یا هر چی .
زیاد شکر ریخته و هم نزده ، برا همین دونه های شکر میاد زیر دندون . رنگش قهوه ای هست ،هسته اش مثه ازگیل ، پوستش مثل کیوی بدون پرز و طعم خیلی ملایم خوبی داره . مثه کرم کارامل یا فرنی .
اینجا داره بارون میاد ... خوبه .
اینجا زیاد بارون میاد، همه ی هیجانی که نشون میدم همینه .
صبح آفتابی بود ، ناهار که خوردم هم آفتابی بود،ظرفها رو شستم و الان نشسته ام دارم اینها رو مینویسم و به صدای بارون گوش میدم .
اینجا همه چیز زیادی سورئال هاست ،من به جایی احتیاج داشتم تا بنویسم از اطرافم و به ذهن ساکت ام اجازه ندم بیشتر از این توی توهم فرو بره .
پس شروع میکنم .