صبح باید دو تا بسته رو میبردم پستخونه ، اینجا پست به آدم جعبه نمیده ، باید کارتون بگیری از یه جایی و کاغذ پیچش کنی ، با هزار بدبختی جعبهها رو کادو کردم و رفتم پستخونه ، اونجا بهم گفتن اینجوری دیگه قبول نمیکنن ، باید برم روش رو پارچه بکشم ، پس باید برم خیاطی . الان من باید قاطی کنم و عصبانی بشم اما بعد از سه سال زندگی تو اینجا ، درحالی که ریز ریز میخندیدم جعبه ها رو بغل کردم رفتم خیاطی ، خیاطی یه مغازهی کوچیک هست نزدیک خونه ام ، یه چارپایه ی چوبی زد برام توی پیادهرو و شروع کرد برا جعبهها لباس دوختن ، منم نشستم به تماشا . بعد هم روی بستهها با ماژیک آدرس رو نوشتم و درحالی که هم توی دلم می خندیدم و هم دلم برای گیرنده میسوخت که همچین بستههای عجیبی که انگار از دههی چهل فرستاده شدهان رو قراره تحویل بگیره ، بستهها رو به آقای کارمند ادارهی پست دادم که فکر کرد من خارجیام و خیلی احترامم رو گذاشت ، اما از اونجایی که چند ماه پیش که از اول فهمیده بود ایرانی هستم باهام خیلی بدرفتاری کرده بود منم خیلی با کینه و جدی رفتار کردم که ظاهرن فکر کرد خارجی باکلاسی هستم و بیشتر هم احترام گذاشت و آخر هم باهام دست داد ، دفعه ی قبل اونقدر بیادب بود که این بار با تعجب باهاش دست دادم ، اگه واکنشهام سریع بود و انقدر همیشه گیج نبودم حتمن دستش رو میپیچوندم .
احتمالن من دیوونه شدهم. چون فکر میکنم یه بار دیگه هم تو توییتر نوشتهبودی که رفتین یه چیزی پست کنین-اون موقع مریم هم بود-و گفتهن پارچه ببندین دورش. ولی اینی رو که چندماه پیش بد رفتار کرد که کاملن یادم ئه. اون پارچه رو احتمالن دیوونه شدهم.
پاسخحذفنه دیوونه نشدی :))) اون دفعه گفتن یا پارچه یا کاغذ ، ما کاغذ پیچیدیم ، ایندفه کاغذ رو قبول نمیکردن . حافظه ات هم خیلی خوبه
پاسخحذف