۱۴۰۱ آذر ۲۵, جمعه

از روی پله‌های اون ساختمون توی هند بلند شدم و نشستم توی کانادا، طبقه‌ی هفدهم. داره خیلی شدید برف میاد. اگر بارون بود داشت جرجر می‌بارید. ماشین برف‌روبی رو نگاه میکنم که داره خیابونهای جلوی خونه رو تمیز می‌کنه. تا یه خیابون رو تموم میکنه خیابون قبلی کامل سفید شده. برف‌ها رو جمع میکنه و سنگین و غژ غژ کنان می‌ره از کادر پنجره خارج می‌شه و وقتی بر می‌گرده خالی‌ئه، سبکه،امبرهای خرچنگی‌اش رو بلند کرده و چراغاش می‌درخشن.
یه اتوبوس دو طبقه رد می‌شه. تمام پاییز قشنگ اینجا دنبال اتوبوس دو طبقه دویدم. مزرعه‌های ذرت، غازهای رها. ولی الان دیگه طبقه مهم نیست، وقتی صبح می‌رم و وقتی بر‌میگردم همه‌ جا تاریکه. دو طبقه تو این هوا، راننده‌ی خفنی می‌خواد.
خیابون سه‌بانده‌ی روبرو رو سه تا برف روب همزمان پاک کردن. 
همه‌ی آسمون تا زمین توی یه مه سفیده.