۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه


امروز یکی رو در خونه دیدم که برا یه خیریه پول جمع میکرد و خنده اش بند نمیومد . گمونم یه کم عقب افتاده بود اما از ظاهرش که چیزی معلوم نبود ، تنها وقتی که خنده اش برا چند ثانیه بند اومد وقتی بود که بهش گفتم اگه بگی چرا میخندی به خیریه تون  کمک میکنم ، قیافه اش جوری شد که انگار داره به سوالم خیلی دقیق فکر میکنه ، بعد قیافه اش ترسیده شد و اخم کرد ، بهش گفتم ولش کن ، کمک میکنم  . دوباره شروع به خندیدن کرد و دفترچه رسیدش رو در آورد .
بعدم که از خونه رفتم بیرون یه گاو زرد خیلی بزرگ دیدم که با دقت داشت به ویترین یه خشک شویی و لباس های شسته شده نگاه میکرد .
 کاش یه نویسنده جای من اینجا بود که داستانهای اینا رو بنویسه .

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

سه دونه کلاغ

من همیشه تو خونه صدای کلاغ ها رو میشنوم ، معمولن  یه کلاغ هر روز میاد میشینه رو تیر چراغ جلوی خونه و صدای عجیبی که اصلن به قار قار نمیخوره از خودش در میاره ، یه صدای عجیب مثل آااا ها  ، گاهی دلم میخواد که حداقل قار قار کنه ، به نظرم خیلی اعصاب خورد کن و آزاردهنده است که یه پرنده ی سیاه بزرگ بشینه جلوی خونه ی آدم و هی بگه آااا ها  . امروز که از بانک میومدم دیدم یه کلاغ نشسته رو دیوار خونه و یه قورباغه ی بزرگ هم به منقارش هست ، گفتم خدا رو شکر ، جنگل هست اینجا ، سنجاب و میمون و سگ و گربه و خفاش و  شاهین و کلاغ قورباغه خور . بعد باز از خونه رفتم بیرون ، رفتم ساندویچ خوردم ، همین طور که غذا میخوردم دیدم یه مگس نشسته رو شیشه ، نگاش که کردم دیدم یه کلاغ هست که اون دورها روی یه دیوار نشسته . پنج دیقه بعد یه سیاهی دیگه دیدم ، به هوای یه کلاغ دیگه برگشتم سمت شیشه دیدم یه زن با رو بنده و مانتوی سیاه داره از دور دورترها میاد ، این زن ها با روبنده برا من خیلی عجیبن ، خیلی وقت ها شده حس میکنم دارن میان طرفم ، در حالی که دارن ازم دور میشن ، با خودم گفتم افتخاری دیگر برا زن های روبنده پوش ، حالا دیگه کلاغ هم می بینمشون . حالا شاید فکر کنید دارم از خودم چرت و پرت در میارم ، ولی بخدا اینجوری هست ، جلو و عقب که ندارن ، فقط  یه چیز سیاهن ، آدم نمی فهمه چجورین ، صورتشون جلو هست ها پشتشون.

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه


این اتو زغالی‌ها رو دیدید ؟ از این اتوهایی که خیلی سنگین‌ان و درشون باز میشه و توشون زغال می‌ریزن ، برا ما که یه شی قدیمی و عتیقه است ، اما اینجا هنوز عادی هست و مورد استفاده . البته نه تو خونه ، آدم‌هایی هستن که گاری‌های چوبی بزرگی دارند که همیشه جاشون مشخصه ، تو کوچه‌های مختلف ، تقریبن توی هر محله یکی دوتایی از این گاری‌ها هست ، مردم میان و ملافه‌ها و لباسهاشونو می‌دن به این اتوکش‌ها ، بعد اینا پای همون درختی که زیرش بساط کردن زغال‌ها رو روشن می‌کنن و باد می‌زنن و می‌ریزن توی اتوهاشون و اتو می‌زنند ، بعد هم لباس‌ها رو تمیز و مرتب تا می‌کنند و می‌ذارن کنار . برای هر لباس هم حدود دو روپیه می‌گیرن که خیلی ناچیز هست ، پول دو تا  آبنبات کوچیک مثلن .
اینجوری هم آدم هایی هستن که درآمدی پیدا می‌کنن و هم اینکه تو مصرف برق که تقریبن گرون هست صرفه جویی میشه .هرچند که خشک شویی ها هم هستن ، اما خب اینجوری خیلی ارزونتره .

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

دلم پر بود از اینجا ، از آدم هاش ، هیچ چیزی ندیدم که قابل نوشتن باشه این مدت .  تا چند روز پیش تو کافه ، میز بغل یه مرد سیک نشسته بود ، سیک ها پیرو مذهب خاصی ان که مردهاشون دستار میبندن به سرشون ، تقریبن همشون سبیل های خیلی قشنگ و خفنی دارن ، خلاصه یه مرد سیک نشسته بود میز کناری ، دستار سیاه و سبیل حسابی ای داشت ، بعد همچین آدمی به این هیبت تمام مدت که ما نشسته بودیم به زنش کمک کرد که بچه ی کوچیکشون رو غذا بدن ، قشنگ بود ، گفتم بیا یه چیز قشنگ دیدی ، برو بنویسش تو دارجیلینگ و اومدم نوشتمش تو دارجیلینگ و خدافظ شما  .

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

اومدم خونه ی جدید ، اینجا یه جورایی به دانشگاه نزدیک تره ، صبحا پیاده میرم دانشگاه و عصر برمیگردم ،  یه کوچه سر راهم به دانشگاه هست که خونه هاش به هم نزدیک ان ، پر از درخته ، پر از تراس های باریک ، که میبینی مادری نشسته و داره به بچه اش غذا میده ، یا پیرمردی ساکت نشسته کوچه رو نگاه میکنه ، گاهی از نرده ی تراس طنابی آویزون شده که سرش یه زنبیل یا کیسه است ، برا این که اینجا مردم خیلی دست فروشی میکنند ، با گاری تو کوچه ها راه میرن و تنقلات ، میوه یا سبزیجات میفروشن ، خیلی هم مشتری دارن ، اینجوری کسی که طبقه ی بالا هست لازم نیست هر دفعه که دست فروش میاد توی کوچه  بیاد پایین،از تراس گاری دست فروش رو میبینه ، پول رو توی زنبیلش میفرسته  پایین و دست فروش هم میوه یا هر چیز دیگه رو میزاره توی سبد .  اگه توی فیلم های هندی دیده  باشید ، اینها خیلی حلقه ی گل یا از این چیز ها دارن ، گل های سفید یا نارنجی که با سوزن و نخ به هم وصل شدن ، این گل ها رو هم معمولن یه زن صبح های زود میاره و میفروشه ، زن ها میخرن و میزنن به موهاشون ، هندوها هم میخرن تا بذارن پای خدا های کوچکی که توی خونه دارن و هر روز جلوش عود روشن میکنند. هندوها هر روز عصر در خونه هاشون رو میشورن و با پودر سنگ شکل های پیچ در پیچ عجیب میکشن ، تفریح ام نگاه کردن به این شکل هاست که هر روز عوض میشن ، سه تا ماهی که سر هاشون به هم چسبیده ، چهار تا لاله که ساقه هاشون شمع شده ، مثل شکل های کوچکی ان که اگه آدم بهشون خیره بشه هیپنوتیزم میشه ، معمولن هم زن هایی که توی خونه ها به عنوان خدمتکار کار میکنن میکشن این هارو ، خوشم میاد که یهو تو چیزای به این کوچکی آدم یادش میفته که اینجا یه جای خیلی دور عجیبه . جالبه چون اومدم نزدیک دانشگاه خیلی همکلاسی هام رو توی کوچه میبینم ، در واقع نمیبینم، اول صداشون رو میشنوم که بهم سلام میکنن ، چون سرم معمولن تو هواست ، نارگیل های سر درخت ها رو نگاه میکنم ، یا برگهای درخت ها رو که الان همزمان چهار فصل رو تو درخت های مختلف میشه دید . خلاصه با این تفاسیر هیچ وقت به جلوم نگاه نمیکنم ، اینه که معمولن همکلاسی مذکور رو نمیبینم ، چند روز پیش یکی میگفت که مثل بچه ها راه میرم ، حواسم نیست ، یواش راه میرم و با خوشحالی دائم به دور و برم نگاه میکنم  ، طبعن  ما را از این توصیف بسیار خوش آمد . 

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

اینجا جایی هست که ستاره ی داوود و بعلاوه ی شکسته ی نازی ها هر دوتاش نمادهای مقدسی هستن ، علامت نازی ها رو کنار پلاک خونشون میزنن ، یا به گردن میندازن ، اون ستاره ی داوود هم که همه جا هست تقریبن . گاهی که جشن مهمی اشون هست ، ماشین هایی رو میبینم که یه طرف شیشه ستاره ی داوود رو کشیدن ، و طرف دیگه علامت نازی ها رو . انگار نه انگار که جنگ جهانی ای بوده و میلیون ها نفر بخاطر این علامت ها کشته شدن . احتمالن این علامت ها خیلی قبل تر از جنگ جهانی دوم هم اینجا مقدس بوده و همچنان هم مقدس مونده ... بله خب اینجا کسی چیزی از جنگ نمیدونه ، بزرگترین افتخارشون اینه که تو تاریخشون تا به حال جایی رو تصرف نکردن ، اینکه تاحالا جنگی رو شروع نکردن و صلح جو و آروم اند . به نظر من هم که افتخار داره .