۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

امروز عصر در یه مغازه ی خنزر پنزر فروشی ایستاده بودم . خودم رو زده بودم به گیجی که برای یه خارجی طبیعی هست و مغازه داره بهم فرفره های چوبیش رو روی زمین نشون میداد . اسباب بازی هاش همه چوبی بودن ، یویو، جغجغه ، قطار و ماشین . مثه اسباب بازی بچه های جنگ جهانی دوم .
کلن شغل اصلی بچه های اینجا بادبادک هوا کردنه ، بادبادک کاغذی .
عصری دلم خواست یه بچه داشتم که براش فرفره میخریدم . خودم به قدر کافی فرفره چرخوندم تو بچگی .