دیروز رفتم گواهینامه رانندگی بگیرم ، امتحان توی یه زمین خیابون کشی صاف بود و با یه مشت بوته ، آفتاب داغ بود و دو ساعت و نیم ایستادن اونجا ، بی حتا یه درخت که زیرش وایسم باعث شده که دستا و گردنم بسوزه و الان با یه جزغاله ی واقعی طرفید ....اونجا که با یه پنجاه نفر دیگه وایساده بودم ، یه یارو با یه جور چرخ دستی سبز چوبی ، مثل این چرخ دستی هایی که تو شهر سینمایی غزالی هست و تو فیلم های دوره رضا شاه نشونشون میدن و روش لبو میفروشن ، اومد و شروع کرد آب پرتقال فروخت که توی شیشه های کهنه ی لب پر شده ی سبزی بود که درشون هم حتا شیشه بود ومیکوبیدشون به لبه ی چرخ دستی اش که بشکنن و یه جور بخار دود مانند سرد هم ازشون میزد بیرون ، بعد آب پرتقال رو میریخت تو لیوان های شیشه ای و می داد به مردم که قورت قورت سر میکشیدنش.
یکم بیشتر بنویس. محیطت خیلی متفاوته، خواننده پای این فضاهایی که ازش مینویسی نشسته. یکم بیشتر توصیف کن، یکم هر روز بنویس. یه عده جمع شدن دارن میخون تورو
پاسخحذف