صبحی یه پیرمرد اومد جلو و بهم گفت سلام منو یادتونه اومدین اداره ی پست میخواستین فکس بزنید ؟ خانوم دیگه فکس از مد افتاد ، منم بازنشسته شدم . بعد گفت تصادف کردم پسرم هم مرد . پیرمرد باسوادی بود چون خوب انگلیسی حرف میزد ، من خیلی کم حافظهام تو به خاطر سپردن قیافهی آدمها ، ولی مطمئن بودم تاحالا ندیدمش . شلوارش رو که زد بالا تا جای زخمهای تصادف رو نشونم بده و یه کپی رسید بیمارستان که از توی جیبش درآورد دیگه مطمئن شدم که از این گداهایی هست که به یه روپیه دو روپیه راضی نیستن و گدایی رو یه مرحله بالاتر بردن .به نظرم هم که پیرمرد باهوشی بود این داستان ادارهی پست خیلی خوب بود چون به هرحال هر خارجیای سر و کارش به ادارهی پست میافته . با این حال بهش خندیدم و گفتم چه جالب که من رو یادش میاد و شناخته . بهش گفتم خیلی متأسفم که پسرت مرده و بهش یه کم پول دادم . یه درصد احتمال دادم یه پیرمرد تنهای بازنشسته باشه که پسرش رو هم واقعا ازدست داده . نمی دونم چقدر طول بکشه ، ولی من هنوز به خوب بودن آدمها امیدوارم تا کی بشه که امیدم رو از دست بدم .
کم کم گداها میان وبلاگ و سگبوکِ شهروندان رو هم میخونن به تناسبِ اون چیزی که اون تو مینویسن میان داستان تعریف میکنن.
پاسخحذف