ساعت هشت صبح بود ، یارو رفته بود از این دکه های غذا فروشی صبحونه خریده بود ، توی ظرف پلاستیکی ، داشت میبرد خونه بخوره، توی یه دستش صبحونه ی برنج پر ادویه اش بود ، توی دست دیگه ش مسواک صورتیش ، مسواک صورتیش با کف هاش تو دهنش بودن ، داشت مسواک میزد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر