کوچه خلوت بود . دو تا کبوتر اومدن نشستن رو تابلوی قرمز لی وایز و سراشونو بردن تو هم ، یه مرد اومد تو کوچه ، شبیه داداش علی بابا بود وقتی که رفت تو غار ، از انگشتاش انگشتر میریخت و تپلی بود . یه شیپور دستش بود، بلند و خاکستری ، رفت وایساد جلوی لی وایز و شروع کرد به شیپور زدن ، فقط فوت میکرد البته و صدای بوق بوق در میآورد ، کبوترا سرشونو از تو پر همدیگه در آوردن و پایین رو نگاه کردن ، یکی از تو لی وایز دوید اومد طرف مرده و شیپورش ، قبل از این که در شیشه ای سنگین رو باز کنه ، کبوترا پریدن و رفتن ، فروشندهه به داداش علی بابا تشری زد و برگشت تو ، داداش علی بابا هم شیپورشو گرفت دستش و رفت . کوچه باز خلوت شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر