امروز نشسته بودم رو پله های یه ساختمون رو به یه خیابون پر رفت و آمد و مردم رو نگاه میکردم . یه گاری چوبی پایین پله ها داشت برنجک و آجیل تند می فروخت . بغل دستیش تند تند تکه های مربعی از روزنامه پاره میکرد و با یه تکه برگ موز می ذاشت روی صندوق کوچیک کنار دستش. مرد فروشنده برشون میداشت با مهارت قیف درست میکرد و برنجک ها رو میریخت توشون و با یه قاشق میداد دست مردم . خوابم می اومد و خواب آلود نگاهشون کردم ، مثل وقتی تازه اومده بودم با کنجکاوی . مردم ، مردها ، زن ها و بچه ها . چقدر دوست داشتم اینجا رو . همیشه تازه واردی . همیشه عجیبن . همیشه .