۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

تو چشم های رهگذرها نگاه میکنم و لبخند میزنم . مردم اینجا مهربون ان . نه نفر از ده نفر لبخندم رو با مهربونی جواب میدن . میرم نزدیک و می پرسم مشکل دندون دارن ؟ اگه بگن آره ازشون میخوام دهنشون رو باز کنن و دندوناشون رو چک میکنم . امروز شاید بیشتراز سی چهل تا دهن رو چک کردم . بچه ها میریزن دورمون . دندونهای شیری خرابشون رو نشون میدن و میگن که درد دارن . با زبون بی زبونی دلداری شون میدم که می افته و دندون خوب در میاد . آستینم رو میکشن و دهن هاشون رو مثل جوجه کلاغ ها  باز میکنن و داد میزنن . دنبال مریض بزرگسال هستیم برا امتحان . نیست . کم کم غروب میشه . مردم کنار خیابون و در خونه هاشون آتیش کردن . قابلمه های سیاه دود گرفته روی آتیش . یکی نشسته با شال پشمی دورش و توی تابه ای که روی آتیش میچرخونه بادوم زمینی برشته میکنه . بوی دود میاد و غذا . بچه ها و سگ ها می دون و زن ها نشستن کنار هم حرف میزنن و یا ایستادن توی صف آب و شوخی میکنن . مردها دم چای فروشی های کوچیک چای میخورن و سیگارهای دست پیچ میکشن . به چشم های مردها نگاه نمیکنم . اون وظیفه محول به پسرهاست . مردم مهربون هم می تونن ترسناک باشن . فردا برمیگردیم تا دوباره بگردیم .