۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه


امروز یکی رو در خونه دیدم که برا یه خیریه پول جمع میکرد و خنده اش بند نمیومد . گمونم یه کم عقب افتاده بود اما از ظاهرش که چیزی معلوم نبود ، تنها وقتی که خنده اش برا چند ثانیه بند اومد وقتی بود که بهش گفتم اگه بگی چرا میخندی به خیریه تون  کمک میکنم ، قیافه اش جوری شد که انگار داره به سوالم خیلی دقیق فکر میکنه ، بعد قیافه اش ترسیده شد و اخم کرد ، بهش گفتم ولش کن ، کمک میکنم  . دوباره شروع به خندیدن کرد و دفترچه رسیدش رو در آورد .
بعدم که از خونه رفتم بیرون یه گاو زرد خیلی بزرگ دیدم که با دقت داشت به ویترین یه خشک شویی و لباس های شسته شده نگاه میکرد .
 کاش یه نویسنده جای من اینجا بود که داستانهای اینا رو بنویسه .