۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

دلم پر بود از اینجا ، از آدم هاش ، هیچ چیزی ندیدم که قابل نوشتن باشه این مدت .  تا چند روز پیش تو کافه ، میز بغل یه مرد سیک نشسته بود ، سیک ها پیرو مذهب خاصی ان که مردهاشون دستار میبندن به سرشون ، تقریبن همشون سبیل های خیلی قشنگ و خفنی دارن ، خلاصه یه مرد سیک نشسته بود میز کناری ، دستار سیاه و سبیل حسابی ای داشت ، بعد همچین آدمی به این هیبت تمام مدت که ما نشسته بودیم به زنش کمک کرد که بچه ی کوچیکشون رو غذا بدن ، قشنگ بود ، گفتم بیا یه چیز قشنگ دیدی ، برو بنویسش تو دارجیلینگ و اومدم نوشتمش تو دارجیلینگ و خدافظ شما  .