۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

فصل بارون شروع شده ، تقریبا هر روز هوا ابریه و عصر ها بارون میاد . بارون که میاد یه خصوصیت جالب این مردم خودشو نشون میده ، بی اهمیت بودن به سر و وضعشون . وقتی که روز بارونی تو خیابون راه میرم حس میکنم یه جور نمایش کمدی به راهه که بازیگرهاش خودشون رو زده اند به اون راه .
مردم اینجا خیلی موتور دارند ، سوخت گرونه و رفت و آمد با موتور براشون باصرفه تره . توی بارون که راننده کلاه ایمنی داره ، کسی که پشت سرش نشسته اما میتونه خیلی ریلکس یه کیسه پلاستیک سرش کرده باشه و زیر گلو گره زده باشه ، یا کاپشن رو انداخته باشه سرش و زیپش رو بالا کشیده باشه تا زیر گلو .
کارگرهای ساختمون باید کلاه ایمنی به سرشون بذارند ، پس یهو کلی عابر پیاده که چیز خوب ضد آبی مثل کلاه ایمنی دارند سر و کله شون پیدا میشه .
اون اوایل یه مرد رو دیدم با عینک غواصی که خدا میدونه از کجا پیداش کرده بود .
بی ربط به بارون یکی که تا مدت ها سوژه‌ی خنده‌ی من بود ، مردی بود نزدیک دانشگاهم که حدودهای کریسمس که هوا خیلی سرد شده بود یه کلاه بابانوئل قرمز سرش میذاشت که گمونم از بچه های دست فروش به قیمت ارزون خریده بود . هنوزم وقتی یادش میوفتم که سوار موتور میشد و منگوله کلاهش تو باد باد بال بال میزد حالم خوب میشه .
وایساده‌م سر یه کوچه منتظر همکلاسیم ، مردی که از لباس‌هاش به نظر میاد نگهبان ساختمون باشه از جلوم رد میشه ، تو دستش یه کیسه پلاستیک هست، توی کیسه اش اندازه یه استکان چای ، شلپ شلپ کنان دور میشه .
اینجا مردم ، به خصوص فقیرها ، صبح ، دم قهوه خونه هایی کوچیک و کثیف ، اغلب ایستاده شیرچایی میخورند تو استکان های کوچیک ، به نظرم مرد نگهبان جیره اش رو میبرد که سر پستش بخوره .